اون روز صبح توی تفلیس، وقتی داشتم نون تازه و پنیر میخوردم و آدمها با موزیک توی رستوران میرقصیدن، نمیدونستم چی داره توی دلم کاشته میشه. فقط یه حس بود اما پررنگ، عمیق و موندگار.
یک سال و نیم بعدش هنوز تو تفلیس بودم. با خودم، با فکرهام، با اون حس.
بعد برگشتم ایران... مشهد.
نزدیک شش ماه، شب و روز با یه سوال بیدار میشدم: اپیزود کجاست؟
جاهای مختلف رو دیدم، شک کردم، رد شدم، باز برگشتم.
اما بالاخره یه روز، ایستادم جلوی یه فضا و گفتم:
اینجاست. اپیزود اینجاست.
ساختنش یک سال طول کشید. با خاک، آجر، چکش و رویا.
دوستام کنارم بودن، ایدههامون با هم قاتی میشد، شب تا صبح نقشه میکشیدیم. رنگ، نور، میز، منو... همهاش پر از معنا.
چیزی که داشت شکل میگرفت، شبیه یه رستوران نبود، یه صحنه بود. یه قسمت از یه سریال که سالها تو ذهنم ساخته بودم.
روزای آخر بازگشایی بود. همه خسته، همه هیجانزده.
من تو حیاط، گوشهای ایستاده بودم.
مردی که سیستم صوتی رو تنظیم میکرد گفت:
«آمادهست. میخوای موزیک رو بزنم؟»
گفتم بزن.
و یهدفعه... صدا بلند شد. ریتم شروع کرد به دویدن توی فضا.
بچههایی که اونجا بودن -همهشون، با لباس کار، با خستگی، با لبخند– شروع کردن به رقصیدن.
دختر، پسر... تو حیاط... تو اپیزود...
از بالا نگاه میکردم و اشک تو چشمم جمع شده بود.
سه سال گذشته بود، ۳۲ ساله شده بودم اما اون حس همون بود.
با این فرق که اینبار، دیگه من تماشاگر نبودم.
من سازندهی صحنه بودم.
اپیزود، زنده بود.