Episode

اپیزود 0

وقتی ۲۲ سالم بود، برای اولین بار فکرش تو سرم اومد. یه چیزی بین رویا و دلتنگی...
شايد اون موقع خودمم نمى فهميدم دقيقأ دنبال چی‌ام، فقط يه حسى بود كه نمیذاشت شب‌ها آروم بخوابم.
تو اون سن، بیشتر آدما دنبال ثبات‌ان. اما من يه «اتفاق» می‌خواستم، يه جا كه بشه زندگى رو مزه كرد، آدما رو ديد، حرف زد، خنديد، گريه كرد.
يه كافه رستوران كه خودش يه قسمت باشه؛ از زندگى ... از خاطره.
تا سه سال بعدش فقط یک رویا بود، فقط فکر.

اما وقتی ۲۵ سالم شد، بالاخره اون «شروع» اتفاق افتاد. همون‌جوری که اولین قسمت یه سریال پخش میشه، باترس، با ذوق، با دل ...