تفليس... صبح زود... ۳۰ سالگی
هوا هنوز خنك بود و شهر يه جور آرامشی داشت كه فقط صبحها داره، دنبال يه صبحونهى ساده بودم... اما تو يه لحظهی غيرمنتظره، يه فكر، يه احساس، مسير زندگیم رو عوض كرد.
روى نيمكت چوبى جلوى يه رستوران كوچيك، نشسته بودم. فكر مىکردم رستوران هنوز بستهست.اما در كه باز شد، پرسنل رستوران از راه رسيدن، يكى يكى، با خنده، با خستگى، با انرژى.
از در كه رد شدن، انگار جادو شروع شد.
موزيك پخش شد. نه موزيك پاپ يا آهنك شاد معمولى. يه ريتم گرم، پرشور، جهانى.
و بعد، همهشون شروع كردن به رقصيدن. بدون تمرين. بدون متن. یكى از هند، يكى از گرجستان، يكى از تركيه، يكى از آفريقا، يكى از اروپا و ...
هيچكدوم زبان هم رو بلد نبودن اما بدنهاشون بلد بودن حرف بزنن. احساساتشون با هم يكی شد و من فقط نشسته بودم، نگاه میکردم و قلبم تند تند میزد.
اون لحظه فهميدم: يه رستوران فقط جايى براى غذا خوردن نيست.
میتونه جايى باشه براى ديدن آدمها، براى اتصال دلها، براى لمس زندگى.
اونجا بود كه «اپیزود» توى ذهنم شكل گرفت. يه رستوران كه هر قسمت ازش يه داستانه
داستان آدمهايى كه كنار هم، حتى بدون حرف، حسهاشون رو شریک میشن.